این چند وقته اینقدر بی هیچ اتفاقی بوده که تنها نگرانیم این شده که بعدش چی میشه؟
این که بعدش چی می شه اینقدر برام مهم شده که واقعا نمی تونم بی خیالش شم.
همش نگرانم که بعدش سر این چهل و سه چهار کیلو چه اتفاقی می افته؟
همش فک می کنم هیچ کرمی حق نداره از تو بینی ام بره و از تو چشم سمت چپم دربیاد.اصلا هیچ جونور موذی حق نداره دست بزنه به من.
همیشه هر وقت می گن دوست داری چه طوری بمیری؟همه در مورد جنازه شون نظر می دن که اعضام رو اهدا کنن و بدنم وقف علم بشه و ...اینا تازه اونایی هست که منم می تونم قبولشون کنم یعنی واقعا حاضرم قلبم یه بار دیگه عاشق بشه،یا کلیه ام خون یکی دیگه رو تمیز کنه یا ششم برای یکی دیگه نفس بکشه،یا مثلا مغزم برش بخوره مثل چیپس و بره زیر دست بچه های پزشکی و رشته های وابسته اش یا مثلا معده ی من برای آناتومی شون نمونه باشه.اینا خوبه.ولی به هیچ وجه حاضر نیستم جنازه ام دفن بشه یا بسوزه یا طعمه ی نهنگ ها بشه.حتی حاضر نیستم جنازم منتظر هر کوفت و زهرماری هست تو سردخونه بمونه.
ترجیح میدم همونجا که همه چی برای من تموم می شه واسه اونم تموم شه.تموم تموم.یعنی که چی اینقدر عذاب بکشه.اصلا نمی خوام بعد خودم یه چیزی باشه که وابسته م کنه به اینجا.باید تموم شه.همونجا باید نابود شم،یکدفعه.
واقعا به این نتیجه رسیدم که آخرش باید منفجر شم.پودر شم ، بپاشم تو هوا.
مثل یه غبار بشینم رو درخت ها.برم تو ریه های آدمای خوب و بد.بشم گرد و خاک و خون بریزم رو ماشینا،طوری که با یه شلنگ آب محو شم.محو محو.یه طوری از هم بپاشم که فقط کاراش بمونه برای باکتری ها و قارچ ها.
باید یکی رو پیدا کنم که دوستم داشته باشه،بعد به اون روزایی رسیدم که حس کردم دارم فرسوده میشم بهش بگم منفجرم کنه.
یه روزی منفجرم کنین.اگه منفجر نشدم اعضام رو اهدا کنین.اگه نفس نداشتم برای اهدا کردن،دست دست نکنین و تیکه پارم کنین برای علم.اینجوری حالم بهتره یکم.
بعد الان به یه رشدی رسیدم که تصمیم گرفتم با این که خودم شروع نکردم،خودم تمومش کنم.زندگی رو می گم.خودمم که براش تصمیم می گیرم.
ولی الان یه چند سالیه به این نتیجه رسیدم،حتی تنهایی هم میشه هر کاری کرد....
هیچ هنری هم بلد نیستم وقتی می خوام از یه چیزی بکشم بیرون سرم رو به اون بند کنم.نه بلدم خط بنویسم ،نه بلدم چیزی بزنم،نه بلدم بوم نصفه کاره گوشه اتاقم رو تمومش کنم،نه بلدم بزنم زیر گریه از سر دلتنگی...
هیچ چیزی بد تر از این نیست که برای کسی که صمیمی ترین دوستته،دوست صمیمی نباشی.
یه آدمی هستم که تو رابطه ها از یه روزی به بعد حس می کنم یا باید کمرنگ بشم یا اگه بمونم به لجن کشیده بشم.
بابام عاشقه فامیلشه،مامانم فامیلش رو میپرسته،من از فامیلم متنفرم!
بابام به دوست بازیهای من میخنده،مامانم فکر میکنه دوست زندگی آدم رو نابود میکنه،من فکر میکنم کاش یه دوست داشتم که زندگیم رو تغییر می داد!
مامانم فکر میکنه من دختر خوشبختی هستم،بابام فکر میکنه چیزی تو زندگی کم ندارم،من فکر میکنم اگه خوش شانس بودم اصلا به دنیا نمیاومدم!
بابام جهنم رو قبول داره،مامانم قبل از هر کاری که میخواد بکنه اول آتش جهنم رو میبینه،من فکر میکنم با وجود این دنیا،چرا خدا زحمت دوباره به خودش داده؟!
مامان بابام فکر میکنن من رو می شناسن چون بچه خودشونم،من فکر میکنم چقدر باهاشون متفاوتم.
متفاوتم چون اونا سی و نه سال پیش هم سن من بودن،همدیگر رو درک نمیکنیم چون بینمون یه شکافه.من حتی با خواهر بزرگم هم متفاوتم چون اون 14 سال پیش الان من رو تجربه کرده.یکی از افتخاراتش اینه که لباس عروسش رو اونطوری درست کرده که مامانش گفته،من مامانم بهم می گه چرا کم غذا خوردی فکر میکنم داره به شعورم توهین میکنه،مگه من خودم نمی فهمم؟!
من حتی با هم سنهای خودم هم تفاوت دارم.
همه آدما با هم متفاوتن،هفت میلیارد آدم متفاوت چه طوری می تونن کنار هم در صلح و صفا زندگی کنن؟!
تنها جوابی که برای این سوال دارم ریاست و تظاهر.وگرنه هیچ کسی اونی نیست که نشون میده.که اگه نشون بده میشه من!
تصمیم گرفتم عوض بشم،طوری که وقتی شب می خوابم دلگیر دوست و آشناهام نباشم.تا حالا هم فکر کنم یکی از دوستام رو از دست دادم ولی عیبی نداره چون وقتی می خوام سر بذارم روی بالش نگران این نیستم که دوستم من رو خر فرض کرده،همش تقصیر همون کتابفروشه بوده. سوءتفاهم برای من حل شد ولی از اونجایی که آدمها با هم متفاوتن دوستم الان ناراحته...!
اگه خودتون باشید شاید دور و برتون خلوت بشه،اما دلتون سبکه،سبک!
بستنی:همین الان یه خاطره خوب که تو ذهنت مونده تعریف کن
خوب باشه،یه حال خوبی به خودت داده باشه،یه چیزی که تو ذهنته،روشن،واضح
یکی بود سنش زیاد بود،حدود 35-36 سال.بعد من عاشقش شده بودم.اون تو یه بی زمانی گیر افتاده بود و مدام زمانش عوض می شد.یک دقیقه اینجا بود،یک دقیقه بعد باید تو 100 سال پیش پیداش می کردی.بعد ما دو تا تمام تلاشمون رو می کردیم که پیش هم باشیم.فقط مشکل اینجا بود که هر وقت من تو زمان جابه جا می شدم که برم پیش اون،تکثیر می شدم.یعنی یه طوری بود که چند تا از من وجود داشت،یکی پیر بود،یکی جوون،یکی نوجوون و... اما برای من اصلا مسئله ای نبود که چند تا باشم،می خواستم با اون باشم.یعنی جونم دراومد هی ما همدیگرو پیدا می کردیم و کلی خوشحال می شدیم از وصال،باز یهو اون غیبش می زد،بدو دنبالش بگرد!
دیگه یه جاییش بود من زد به سرم،شروع کردم به دعوا کردن که این چه وضعشه؟ همش باید دنبال این باشم که الان باید تو کدوم دوره ی زمانی بیام ببینمت.اون می گفت آروم باشم،داره یه کارایی می کنه.یکم دیگه صبر کنم.منم که قاطی کرده بودم.تازه من یکی که نبودم،سه چهار تا من بودم،همه عصبانی.طفلک اون.داشتم می گفتم یا تکلیف ما رو روشن می کنی یا ... بعد اون می گفت نگو "یا" ، قول می دم همه چیز درست شه... بعد مامانم اومد گفت زیر غذا رو ساعت یازده روشن کن... :|
آخرش نفهمیدم به یه ثبات رسیدیم ما یا نه.اصلا اگه اون ثابت شد تو زمان،کی بود؟!الان، ده سال پیش،صد سال دیگه...؟
خلاصه الان حالمون خوبه!
۱۸ سالگی هم تموم شد.سنی که از وقتی یادم میاد دلم می خواست ۱۸ ساله باشم.نمی دونم چرا؟! ولی شاید به خاطر موقعیتش،به خاطر قابلیت هایی که تو این سن پیدا می کینم.
به پارسال که نگاه می کنم ، می بینم چه همه برنامه داشتم.می گن اگه برنامه ها و آرزو هات رو بنویسی حتما اتفاق می افته.منم نوشتم.نه یک بار بلکه چندین و چند بار.نوشتم ، دسته بندی کردم ، الویت بندی کردم.حتی بهشون فکر هم کردم، بارها و بارها.ولی نشد ... که نشد که نشد.
تقریبا ( به جز معدودی )هیچ کدوم از آرزو هام و برنامه هام رو یا انجام ندادم یا با همه ی زوری که زدم ، به نتیجه نرسید.
یه سال گذشت ، یه سال که روزهای دردناک زیادی توش بود،روزایی که تا حالا تجربه نکرده بودم و امیدوارم دیگه هم تجربه نشه.یک سال گذشته و یک سال پیرتر شدم.
الان یه موقعیتی دارم که حتی ذره ای ازش راضی نیستم.ولی یه مسئله ای هست که من کوتاه نیومدم.من حاضر نیستم حالا که دنیام به کامم نیست ، نخندم.تنها چیزی که تو این سال ارزش داشت ، شادی و خنده ای بود که بی تفاوت به همه ی سختی ها و بدی ها و نامهربونی هایی که بود ، داشتم.همین قهقهه های بی اراده کلی روز خوب برام ساختن،از همین لوده بازی ها کلی خاطره واسم مونده.کلی حس قشنگ واسم پیش اومده که فکر نمی کنم دیگه اتفاق بیفته.
به هر حال امروز روز تولدمه و فقط به خاطر اینکه تولدمه ، روز هست شدنمه ، خوشحالم.
چهار شنبه روز واقعا خوبی بود و وحشتناک خوش گذشت.ظهر که هنوز داشتیم با بچه ها می خندیدیم, دیدم بابام اومد.خدافظی کردم و راه افتادم طرف ماشین که باد و خاک شدیدی شد به حدی که نتونستم خودم رو کنترل کنم.از پشت افتادم رو زمین.چشم هام رو که باز کردم دنیا تار شده بود.حتی تو اون لحظه هم نگران این بودم که چه بد شد جلو بقیه افتادم زمین.که دیدم نمی تونم از جام تکون بخورم.داشتم فکر می کردم که یعنی چه اتفاقی برام افتاده که مزه ی خون رو تو دهنم حس کردم. همه اومده بودن بالا سرم.هر کی یه چیزی می گفت...کم کم داشتم می مردم.
از خواب که پریدم گوشام داشت از شدت ترس آتیش می گرفت.
بعد از دو روز هنوز مزه ی خون رو تو دهنم حس می کنم.مردن واقعا دردناکه!
پ.ن:کیانای عزیزم متاسفم که چیزی بهتر از این نتونستم بنویسم.
این مادر چه موجودیه که اگه حتی دو تا تون از دست هم عصبانی باشین, سر که می ذاری رو پاش , آروم می شی؟
بعد از مدت ها یه فیلمی دیدم که ارزش داشت.
هر چی جایزه به این فیلم دادن رو تایید می کنیـــــــــــــــــــــــــــــــــم.
اگه مثل من تو جشنواره بلیط گیرتون نیومد و تا حالا ندیدین, اگه بین عید دیدنی ها وقت اضافی گیر آوردین حتما برید و ببینیدش.
تعطیلات خوش بگذره.
آهای عمو نوروز بیا ببین چه سفره ای چیدم برات!
سبزه می گذارم و امیدوارم جوانه ی امیدمون سبز سبز بشه,نجاتمون بده.
ظرف سنجدم رو پر می کنم و تو دلم امید دارم ,جوونامون که امسال ازدواج می کنن,سرشار از عشق باشند و عاشق باقی بمونن تا انتها.
سکه ها رو می گذارم سر سفره و دعا می کنم فقر نباشه.تو این سال نویی یه اتفاقی بیفته که دیگه پدرامون نگران نون شبشون نباشن.
حافظ رو هم گذاشتم تا یادم بمونه چه انسان های بزرگی تو این خاک نفس کشیدن.
به سمنو نگاه می کنم و با خودم می گم کاشکی همه طاقت روزای سخت رو داشته باشن.خدا کنه بفهمن وقتی سختی میاد قراره آخرش شیرین باشه.
سماق می گذارم و به فکر صبور بودن ام.
آب می ریزم تو تنگ ماهی و دعا می کنم بچه های کوچیکمون مثل همین ماهی ها با شادی زندگی کنن و از کوچک ترین چیزها لذت ببرن.
چشم می کشم برای تخم مرغ هام و دلم می خواد تو سال جدید حواسمون جمع باشه,همه چیز رو ببینیم.قبل از هر کاری خوب چشم هامون رو باز کنیم.
سماور رو خاموش می کنم و دعا می کنم تو سال نو دل هیچ مادری برای بچه اش شور نزنه.
شیرینی ها رو دونه دونه می چینم تو ظرف و از خدا می خوام که کام همه ی هم وطن هام تو سال جدید شیرین باشه.
شمع ها رو روشن می کنم و دلم می خواد تاریکی بگذره,روشن بشه زندگی هامون.
سفرم رو که چیدم رو می کنم به خدا و می گم به حق همین کتابت که سر سفره هامونه , کاری کن آرزو هامون برآورده بشه.
سال نو بر همگان مبارک!
به پرستو , به گل , به سبزه درود!
به شکوفه , به صبحدم , به نسیم ,
به بهاری که می رسد ز راه ,
چند روز دگر به ساز و سرود!
سال 365 روزه ی 89 برای من فشرده شده تو شش روزه.
سه روز پر از غم و سه روز پر از شادی.
باید یه جایی این شش روز ثبت بشه چون تا حالا هیچ وقت تجربه شون نکرده بودم.
اولین روز 13 فروردین پارسال بود.با یه عده آدم رفته بودم بیرون و اصلا فکر نمی کردم باهاشون جور در بیام ولی از حق نگذریم "واقعا" خوش گذشت.
روز دوم روز اعلام رتبه های کنکور بود.(یه شبی تو مرداد)یادمه اون شب خونه ی دختر خاله ام بودیم و دوستم خبر داد که نتایج اومده رو سایت بعد من زنگ زدم به فهیمه که خونه بود و همین طور که اون داشت صفحه رو باز می کرد ما هم داشتیم خداحافظی می کردیم که رتبه ام رو بهم گفت.وای! , غم عالم ریخت رو سرم. اینقدر بغضم شدید بود که حتی نتونستم از کسی خداحافظی کنم.جاتون خالی از خونه ی اونا تا خونه ی خودمون (که راهش تقریبا خیلی طولانی بود) به معنای واقعی کلمه "زار" می زدم.
چه شبی بود! هیچ وقت غمی که داشتم رو نمی تونم فراموش کنم.
روز سوم شب اعلام نتایج انتخاب رشته ها بود.(یه شبی تو شهریور) من که منتظر دیدن فیزیوتراپی یا نهایتش بینایی سنجی بودم ,یهو روی صفحه ی کامپیوتر می دیدم :نعیمه .... روانشناسی بالینی مشهد.
هنگ کرده بودم.فقط 10 دقیقه ی تمام زل زده بودم به مانیتور.
بعد هی همه میومدن تبریک می گفتن , بوسم می کردن, sms می فرستادن ولی من عین خل ها فقط نگاهشون می کردم.اون شب کلی فحش رکیک بار خودم کردم با این انتخاب رشته ی اضافه کردنم.
"چه غلطی کردم" شده بود ذکر اون شب و ...
روز چهارم روز 31 شهریور بود.روزی که رفتیم اجرای احسان خواجه امیری و ... به "شرفم" قسم که بهترین شب سالم بود.خیلی خندیدیم.کلی جیغ کشیدم.آخر شب هم که زده بودیم تو اسکل بازی و ... .شب خوبی بود.
روز پنجم عصر روز 25 بهمن بود و اتفاقی که افتاد و همه خانواده مون رو متاثر کرد.
روز ششم هم که همین چهارشنبه ی پیش بود که شاد شاد بودم!
پ.ن:اون دو روز از روز های غمش , می دونم بچه بازیه ولی خب منم کم بچه نیستم.
به هر حال با روز های غمش کنار اومدم فقط به خاطر "خودم".
امید که سال 90 روز های خوش بیشتری رو برای همه مون بسازه.
تا حالا شده از صدای چند نفر که دارن در مورد یه خبر خوب صحبت می کنن از خواب بیدار شید؟
امروز جزء بهترین روزای امسال منه.
خبر خوبی که تو این چند وقته آرزوی شنیدنش رو داشتم,امروز به واقعیت پیوست.
خدا کنه آخر سالی برای همه تون اون اتفاق خوبه بیفته!
از همه ی این حرف ها که می خواهم بگویم,
حتی یک کلام
حتی یک لفظ
کمک نمی کنی!
فقط مکث است و ویرگول
فقط صدای نفس های من
از همه ی حرف هایی
که هجوم می آورند پشت این لب ها
تو , فقط سکوتش را می شنوی.
و من آرام در صندلی لم می دهم
و به حرف های فرد اول , دوم , سوم
گوش می دهم.
سکوت از گفتن سخت تر است,
باور کن!
چقدر بی وفایند...
لذت خاموش کردن چراغت وقتی می بینی یکی دیگه ویزیبله.
لذت غیبت کردن پشت سر هر کسی.
لذت بلاک کردن کسی که ازش بدت میاد و بعد ریپورت از هیت.
لذت حذف کردن پوشه موزیکی که یه ساله تو سیستمته و تا حالا گوشش نکردی.
لذت گذشتن از کامنت کسی که ازش دلگیری.
لذت پاک کردن پیامکی که الکی فرستاده شده تا تو هم جبران کنی.
لذت خراب کردن برف های دست نخورده.
لذت پودر کردن یکی با نگاهت(ترجیحا پسر!)
لذت تحریم کردن وبلاگی که از نویسنده ش متنفری.
لذت بیخیال دوستایی که به زور تحملشون می کردی شدن.
لذت بد گفتن از کتابی که مزخرفه و خراب کردن نویسنده ش.(همینطور فیلم مزخرف)
لذت مارک از رید زدن تمام پست هایی که تو یه هفته ی پیش گذاشته شده و تو وقت نکردی بخونی.
لذت بیرون کشیدن تار های موی زیر پوستی به همراه یه فحش آبدار.لذت پاک کردن تمام تبلیغاتی که تو پوشه اسپمت ذخیره شده.
لذت لودگی و بچه بازی.
لذت خوندن کتاب سر کلاس استادی که ایمان داری بی سواده.
لذت خوردن قره قوروت با انگشت.
لذت خنده های شیطانی بعد از هر کار خبیثانه.
ملاصدرا - احمد آباد - ملک آباد - شهید منتظری - بعثت - ملاصدرا
به مقدسات عالم قسم! اینا خیابون نیستن,سراسر خاطره ان!
حتی اگه مسیر هر روزت باشه بازم خاطره ی اون شب بهاری رو زنده می کنه.
یه خاطره ی سه و نیم ساعته توی یه چهارشنبه شب توی خرداد پارسال.
یه خاطره ی دسته جمعی از همشهری هام که برای اولین بار می دیدم از لاکشون در اومدن و با هر عقیده ای که دارن حتی اگه متضاد کنار هم دارن شب رو به شادی می گذرونن.
هنوز اون پسر بلوز خاکستری که ازش برچسب خواستم,اون سمنده که با ما صمیمی گرفته بود ,اون گروه آوازه خوان, تک تک جوونای پیاده ... همشون با هر بار عبور از این خیابونا زنده می شن.
هیچ وقت فکر نمی کردم یه خاطره به این پر رنگی تو ذهنم داشته باشم.
کاش روزی بیاد که همه ی مردم دوباره با هر عقیده ای که دارن با هم مهربون باشن.