پس از تولد

زندگی راهیست/از به دنیا آمدن تا مرگ/شاید مرگ هم راهیست

پس از تولد

زندگی راهیست/از به دنیا آمدن تا مرگ/شاید مرگ هم راهیست

زندگی در کنار هفت میلیارد آدم تاوان داره!

بابام عاشقه فامیلشه،مامانم فامیلش رو می‌پرسته،من از فامیلم متنفرم!

بابام به دوست بازی‌های من می‌خنده،مامانم فکر می‌کنه دوست زندگی آدم رو نابود می‌کنه،من فکر می‌کنم کاش یه دوست داشتم که زندگیم رو تغییر می داد!

مامانم فکر می‌کنه من دختر خوشبختی هستم،بابام فکر می‌کنه چیزی تو زندگی کم ندارم،من فکر می‌کنم اگه خوش شانس بودم اصلا به دنیا نمی‌اومدم!

بابام جهنم رو قبول داره،مامانم قبل از هر کاری که می‌خواد بکنه اول آتش جهنم رو می‌بینه،من فکر می‌کنم با وجود این دنیا،چرا خدا زحمت دوباره به خودش داده؟!

مامان بابام فکر می‌کنن من رو می شناسن چون بچه خودشونم،من فکر می‌کنم چقدر باهاشون متفاوتم.

متفاوتم چون اونا سی و نه سال پیش هم سن من بودن،همدیگر رو درک نمی‌کنیم چون بینمون یه شکافه.من حتی با خواهر بزرگم هم متفاوتم چون اون 14 سال پیش الان من رو تجربه کرده.یکی از افتخاراتش اینه که لباس عروسش رو اون‌طوری درست کرده که مامانش گفته،من مامانم بهم می گه چرا کم غذا خوردی فکر می‌کنم داره به شعورم توهین می‌کنه،مگه من خودم نمی فهمم؟!

من حتی با هم سن‌های خودم هم تفاوت دارم.

همه آدما با هم متفاوتن،هفت میلیارد آدم متفاوت چه طوری می تونن کنار هم در صلح و صفا زندگی کنن؟!

تنها جوابی که برای این سوال دارم ریاست و تظاهر.وگرنه هیچ کسی اونی نیست که نشون میده.که اگه نشون بده می‌شه من!

تصمیم گرفتم عوض بشم،طوری که وقتی شب می خوابم دلگیر دوست و آشناهام نباشم.تا حالا هم فکر کنم یکی از دوستام رو از دست دادم ولی عیبی نداره چون وقتی می خوام سر بذارم روی بالش نگران این نیستم که دوستم من رو خر فرض کرده،همش تقصیر همون کتابفروشه بوده. سوءتفاهم برای من حل شد ولی از اونجایی که آدم‌ها با هم متفاوتن دوستم الان ناراحته...!




اگه خودتون باشید شاید دور و برتون خلوت بشه،اما دلتون سبکه،سبک!

غریبه های آشنا

بستنی:همین الان یه خاطره خوب که تو ذهنت مونده تعریف کن

خوب باشه،یه حال خوبی به خودت داده باشه،یه چیزی که تو ذهنته،روشن،واضح

  فندق:....
بستنی:
یه چیزی بگو دیگه
فندق:می شه رویا تعریف کنیم؟
بستنی:رویا؟!
فندق:ها،از واقعیت تا رویا،ها دیگه
بستنی:از واقعیت تا رویا
:)
بگو
بگو

و بستنی فکر کرد چه حس قشنگ نزدیکی!

هیچ کس دیگه ای از حرف‌های اونا سر‌در‌نمی‌آورد،داشتن از شخصی‌ترین تجربه‌هاشون برای هم حرف میزدن.ولی هیچ کس نفهمید که بین همه‌ی دردی که یادآوری خاطره‌‌های خوب با خودش میاره،بستنی فهمید همه‌ی آدم‌های غریبه،آشناهای نزدیکی هستن که انگار سال‌ها پیش دستی اون‌ها رو تو بیمارستان از قل‌شون جدا کرده.

این‌جوری که نگاه می‌کرد،تحمل غریبه‌هایی که فحش می‌دادن،حقش رو می‌خوردن،تحمل همه‌ی عصبی‌های بی‌فرهنگ راحت‌تر می‌شد.