پس از تولد

زندگی راهیست/از به دنیا آمدن تا مرگ/شاید مرگ هم راهیست

پس از تولد

زندگی راهیست/از به دنیا آمدن تا مرگ/شاید مرگ هم راهیست

ما به خرداد پر حادثه عادت داریم.

سال 88 چهار شنبه قبل از انتخابات قرار شد من و بابا و خواهرم بریم بیرون، خیابون گردی و حمایت از کاندیدای محبوبمون. وقتی داشتیم می رفتیم، مامان گفت : نرین. ما گوش نکردیم. گفت حداقل شلوغ بازی درنیارین، یه دور کوچیک بزنین سریع برگردین خونه. ما هم گفتیم باشه مامان نگران نباش. مثل بچه های خوب اومدیم بیرون. بابا ماشین رو نگه داشت بره یه چیزی از سوپر بخره که من و خواهرم مثل این فیلم های خارجی که باید تو یه مدت خیلی کم یه ماموریت بزرگ رو به انجام برسونن، ماشین رو تبدیل کردیم به یه ماشین طرفدار، پر از عکس و پوستر و... دست بندهامون رو بستیم. بابا هم که اومد تو ماشین یه دست بندم بستیم دور مچ اون. رفتیم گشتیم، با مردمی که هم رأی ما بودن و با اونایی که هم رأی ما نبودن خندیدیم. مردم همه با هم مهربون بودن. اون شب یکی از خاطرات قشنگ منه. فکر می کنم حدودای دو- سه شب بود که برگشتیم خونه. توی پارکینگ بابا گفت بچه ها این عکس ها و دست بندها رو نگه دارین برای شنبه که میخوایم بریم جشن بگیریم...

سال 92 چهارشنبه قبل از انتخابات میتینگ دکتر روحانی بود توی مشهد. من تصمیم نداشتم رأی بدم و می گفتم به اینکه شناسنامه ام سفیده می بالم. بعد بابا هی می گفت نعیمه باید رأی بدی و از این حرفا. خلاصه دو تایی دست به دست هم رفتیم میتینگ. بابا تو سالن جا نشد و بیرون تو خیابون کنار هزار تا آدم دیگه که اونا هم جا نشده بودن نشست و به شعارهایی که ما تو سالن می دادیم گوش می داد. اونجا که بودم رفته بودم واسه دست و جیغ و هورا. رفته بودم یکم تخلیه هیجانی بشم. وقتی یه چیزی می شنیدم که حرف دلم بود با همه آدمای اون جمع بلند هورا می کشیدم. ولی ته ته حالم یه بغض بود. می تونستم همونجا بشینم و اندازه چهار سال گریه کنم. اینقدر گریه کنم که همه آدمای اونجا به گریه بیفتن. هر لحظه که می گذشت امیدوارتر می شدم. جوونه های امید سر می زدند. یه چند دقیقه ای که تو خودم بودم و زل زده بودم به عکس بزرگِ پیرمرد دوست داشتنی با عبای شکلاتی یهو به خودم اومدم دیدم دوستم داره بهم میگه خیلی دوست داشتنیه این مرد. بهش گفتم این مرد خیلی خوبه. دوسش دارم. 
شنبه صبح خواهرم اومد بیدارم کرد گفت نعیمه 50 درصد آرا رو داریم و بعد تا شب هی دلشوره که این 50 درصد کم نشه. ساعت 9 بود فک کنم، نتایج اعلام شد، من توی حمام بودم ، بازم خواهرم اومد صدام زد بهم گفت، با هم جیغ می کشیدیم و خوشحال بودیم. به بابا گفتیم بریم بیرون. بریم جشن. گفت حالا یکم صبر کنین تا آخر شب میریم. ساعت های ده- یازده بود که گفت حاضر شید بریم، بعد اونجا بود که مامان هم گفت منم میام!!! چهار تایی با هم رفتیم بیرون. به هم وطن هامون v دادیم و هی بهم لبخند زدیم. لبخندهای معنی دار...

چهار سال باید می گذشت تا جشن بگیریم.

نظرات 3 + ارسال نظر
پوریا چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:41 ب.ظ http://911251.blogsky.com

سلام و درود
منتظرم که بیای

شراره چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:46 ب.ظ

خیــــــــــــــــــلی خوب بود نعیمه ...
مو بر اندامم راست شد به مولا

جووونم شراره، عزیز دلم.

علیرضا پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:27 ق.ظ

به قول یکی
اعصابم از دست این خرداد ، تیر میکشد خودم بهمن ...

البته امسال حداقل همه خوش بودیم

ایشالا خوشیمون پایدار باشه

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد