پس از تولد

زندگی راهیست/از به دنیا آمدن تا مرگ/شاید مرگ هم راهیست

پس از تولد

زندگی راهیست/از به دنیا آمدن تا مرگ/شاید مرگ هم راهیست

آن روز از نشاط براندازم کلاه...

این چند وقته اینقدر بی هیچ اتفاقی بوده که تنها نگرانیم این شده که بعدش چی میشه؟

این که بعدش چی می شه اینقدر برام مهم شده که واقعا نمی تونم بی خیالش شم.

همش نگرانم که بعدش سر این چهل و سه چهار کیلو چه اتفاقی می افته؟

همش فک می کنم هیچ کرمی حق نداره از تو بینی ام بره و از تو چشم سمت چپم دربیاد.اصلا هیچ جونور موذی حق نداره دست بزنه به من.

همیشه هر وقت می گن دوست داری چه طوری بمیری؟همه در مورد جنازه شون نظر می دن که اعضام رو اهدا کنن و بدنم وقف علم بشه و ...اینا تازه اونایی هست که منم می تونم قبولشون کنم یعنی واقعا حاضرم قلبم یه بار دیگه عاشق بشه،یا کلیه ام خون یکی دیگه رو تمیز کنه یا ششم برای یکی دیگه نفس بکشه،یا مثلا مغزم برش بخوره مثل چیپس و بره زیر دست بچه های پزشکی و رشته های وابسته اش یا مثلا معده ی من برای آناتومی شون نمونه باشه.اینا خوبه.ولی به هیچ وجه حاضر نیستم جنازه ام دفن بشه یا بسوزه یا طعمه ی نهنگ ها بشه.حتی حاضر نیستم جنازم منتظر هر کوفت و زهرماری هست تو سردخونه بمونه.

ترجیح میدم همونجا که همه چی برای من تموم می شه واسه اونم تموم شه.تموم تموم.یعنی که چی اینقدر عذاب بکشه.اصلا نمی خوام بعد خودم یه چیزی باشه که وابسته م کنه به اینجا.باید تموم شه.همونجا باید نابود شم،یکدفعه.

واقعا به این نتیجه رسیدم که آخرش باید منفجر شم.پودر شم ، بپاشم تو هوا.

مثل یه غبار بشینم رو درخت ها.برم تو ریه های آدمای خوب و بد.بشم گرد و خاک و خون بریزم رو ماشینا،طوری که با یه شلنگ آب محو شم.محو محو.یه طوری از هم بپاشم که فقط کاراش بمونه برای باکتری ها و قارچ ها.



باید یکی رو پیدا کنم که دوستم داشته باشه،بعد به اون روزایی رسیدم که حس کردم دارم فرسوده میشم بهش بگم منفجرم کنه.



یه روزی منفجرم کنین.اگه منفجر نشدم اعضام رو اهدا کنین.اگه نفس نداشتم برای اهدا کردن،دست دست نکنین و تیکه پارم کنین برای علم.اینجوری حالم بهتره یکم.